سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت و تملّق روا نیست، جز در جستجوی دانش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
امیر مهدی الهی(0)
لینک دلخواه نویسنده

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :40
بازدید دیروز :25
کل بازدید :93343
تعداد کل یاداشته ها : 22
103/9/7
6:34 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
سعید الهی[21]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مهر 90[11]

Fade
پت… پت… ،چراغ از نفس افتاد ؛ تا پدر آمد سراغ خلوت مادر/ سکانس بعد
نه ماه بعد غنچه ی سرخی شدی ولی مادر شبیه یک گل پرپر / سکانس بعد

تو چار ساله بودی و عشقت پرنده بود یک اتفاق ساده دلت را مچاله کرد
گنجشک پر، کبوترر... و در کل پرنده پر مادر پریده بود و پدر پر/سکانس بعد

ابرو کمون شونه بلندم! لالالالا گلدونه ی دلم،گل گندم! لالالالا کی میشه حجله ت م ببندم!؟ لالالالا ...   »

مادر بزرگ با نوه اش در سکانس بعد
یک خانه داشتند ته کوچه ی زمین دور از تمام مردم دلسرد بی خیال
در فصل بی بخار زمستان قشنگ بود بر شیشه ها بخار سماور! / سکانس بعد


کیف و کتاب دخل به خرجش نمی رود ‹‹ باید ـ نبایدی›› که به منطق نمی خورد
آقای ناظمی که سراپا شکایت است: - « گمشو لجن ، برو دم دفتر ! ›› / سکانس بعد

 

مادربزرگ حادثه ی بعدی تو بود او را ببر و زیر لحد خاک کن ! ـ همین ـ 
یک فاتحه بخوان و به یک ‹ ارث ! › فکر کن ! ـ به جا نماز بی بی کوثر ! ـ

همین سکانس ـ در متن ـ   
کارگردان سگ خلق و بد دهن از پشت دوربین به همه پارس می کند 
و کات می دهد به تو که : - « این چه طرزش است ؟ با این پلان مسخره تف بر سکانس بعد #

بازار ریشه ریشه تو را جذب می کند تو شاخه شاخه در لجن روز مرگی و
تو برگ برگ زرد تر از روزهای قبل در دست بادهای شناور / سکانس بعد

- « آقا لبو ببر ! لبوی داغ حال می ده ! خانم لبو بدم !؟ »
- «  بده آقا ! »
که ناگهان ؛ موهاش توی باد دلت را به باد داد آن دختر تکیده ی لاغر / سکانس بعد

دختر ولی پرید و خمارت گذاشت ، بعد میخانه بود و نم نم سیگارهای تلخ
با یاد چشم های خمارش تو بودی و بعد از دو بطر ، بطری دیگر/ سکانس بعد

یک دستمال یزدی و یک پاتوق مدام { مردی مزاحم دو ـ سه تا خانم جوان }
چاقو به دست می رسی و قاط می زنی : - « هی ! با تو ام ، کثافت عنتر ! / 

سکانس بعد ـ زندان ـ 
شروع حرفه ی جرمی بزرگ تر یک طرح کاد واقعی از مجرمان پیر
استاد کار می شوی و می زنی جلو با چند سال سابقه کم تر! / سکانس بعد

- « آزادی ات مبارک ! »
- « ممنون ! ولی… شما !؟ »
- « من شاعرم ، همانکه تو را خلق کرده است اما ببخش، خالق خوبی نبوده ام 
من قول می دهم که تو در هر سکانس بعد هر جور خواستی بروی زندگی کنی یک کار و بار عالی با یک زن قشنگ... » 

# خواباند بیخ گوشم ، زل زد به چشم هام چیزی نگفت ؛ رفت.


شبی در سکانس بعد

او قرص های کوچک آرامبخش را با چای تلخ بسته به بسته به حلق ریخت
تا خواستم به متن بیایم کمک کنم پشت سکانس های فراموش شد Fade 

 محمد علی  پورشیخ علی